بشنو این نکته که خود را زغم آزاد کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامرگل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمیی چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
کار خود گر به کرم باز گذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
ازخم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که دراین خیال کج عمر عزیز شد تلف
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادن الحکم لله
آیین تقوی ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
الصبر مرٌُ والعمر فانٍ
یا لیت شعری حتام القاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد درگاه و بیگاه
دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا اینجا با سلسله می رقصند
این است حریف ای دل تا باد بپیمایی
ای درد تو ام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
خدایا راضیم به رضای تو
التماس دعا
email:
asr386@yahoo.comالا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند.
دلم بدجوری گرفته...
این روزها عجیب سخت می گذرند ...!
این روزها هرچه بیشتر تلاش می کنم٬
بی قراری ها و بی تابی هایم بیشتر می شود ...
شاید تنها اوست که می داند این روزها
چه طور بر من سخت می گذرند ...
این جا هوا عجیب بوی غریبی می دهد ... بوی تنهایی ... بوی یک ...!
آن قدر نبودن این روزها در رگ هایم جاری شده که گاهی فراموشم می شود :
هستم ... هنوز هم!
باید ماند و شد ...
.............
...........
...
ازجان طمع بریدن آسان بود ولیکن از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ وآنجا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول زدست مگذار کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کزاین دو راهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
عقل می خواست کزآن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشیدو جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمدو برسینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آنروز طرب نامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه خورد پری گرچه لطیف است ولی خوبی آن است ولطافت که فلانی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب که به امید تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشید نه سواری است که دردست عنانی دارد
دل نشان شد سخنم تا توقبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هرآنکس که کمانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هرکسی برحسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشینان زکرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
امروز خیلی دلم گرفته بود(بگذریم که برای چه) رفتم قبرستان
حال آمدم. واقعا درست گفتند که اگر آدمی خیلی خوشحال یا ناراحته بهتره بره سر مزار.
وقتی اونجا می روی پیامی جز عبرت نمی یابی. عبرت
فاتحه ای چوآمدی برسرخسته ای بخوان لب بگشاکه می دهدلعل لبت به مرده جان
آدرس دیگر من: www.geocities.com/daryaft255